Wednesday, May 26, 2010

شبانه - ابراهیم در آتش - شاملو

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست

نه روز و
نه آفتاب

ما
بیرون زمان
ایستاده ایم

با دشنه ی تلخی
درگرده هایمان

هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید

که خاموشی
به هزار زبان
درسخن است

در مردگان خویش
نظر میبندیم
با طرح خنده یی

و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده یی


تنها صداست که میماند - ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - فروغ


چرا توقف کنم؟ چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی ست
افق عمودی ست و حرکت، فواره وار
و در
حدود بینش
سیاره ها نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی ست که در مخیله ی تنگ کرم روزنامه نمی گنجد

چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد

چرا توقف کنم؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد
افکار سردخانه را
جنازه های بادکرده رقم می زنند
نامرد در سیاهی فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن می گوید

چرا توقف کنم؟

همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که
پرواز را بخاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است
پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی ست
که آسیابهای بادی می پوسند

چرا توقف کنم؟
من خوشه های نارس گندم را به زیر پستان میگیرم
و شیر می دهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا
تنها صداست که می ماند
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند

چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار؟
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها ... می دانید؟

Saturday, May 22, 2010

راز گل یاس

چگونه زیبایی نکنم وقتی که زیبا خلق شده ام؟
چگونه در غلاف بمانم وقتی در طبیعت همه چیز در رویش است؟
تو که هستی که عظمت طبیعت را بزور در غلاف نگه داری؟
که رویش را متوقف کنی؟
نمیخواهم راز گل یاسم در زیر سر به مهری زنده به گور شود
میخواهم رازم را به طبیعت بسپارم
میخواهم همه رازم را بدانند

Saturday, May 15, 2010

گناه - دیوار - فروغ


گنه کردم گناهی پر زلذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
گنه کردم چو چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
زخواهشهای چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش برروی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصۀ عشق
ترا میخواهم ای جانانۀ من
ترا میخواهم ای آغوش جانبخش
ترا
ای عاشق دیوانۀ من

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من درمیان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه میدانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش

فروغ

بسیار دور از هم قد کشیده ایم - اندر احوالات دختران و پسران ایرانی



بسیار دور از هم قد کشیده‌ایم . هر یک بر فراز صخره‌ای بلند و دره‌ای عمیق؛ میانمان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد.

جدایمان کردند؛ از روز اول مهر. با پوشش‌های متفاوت.

مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله‌ای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند. من را به مدرسه‌ی دخترانه و تو را پسرانه .

دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند. با ردیف‌های دور از هم . نیمکت‌های خانم‌ها و آقایان. با درها و راهروها و ورودی‌ها و خروجی‌های خواهران و برادران .

جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم . در اتوبوس با میله‌ها و در حرم و امامزاده با نرده‌ها و در دریا و ساحل با پارچه‌های برزنتی...

آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز درک ناشدنی‌ای برای من؛ و من شدم عقده‌ی جنسی سرکوب شده‌ای برای تو.

تا هر جا که دیگر نتوانستند جدایمان کنند، در تاکسی و خیابان، از زور ناداني و بیماری و عقده‌های جنسی، من در پي يك نگاه و توجه و متلك از تو باشم ... و تو خود را به من بمالی و برهنگی ساق پایم حالی به حالی‌ات کند و نگاه حریص‌ات مانتو ام را بدرد .

جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که تا پایین تنه هایمان معذب مان کرد خیال کردیم عاشق شده‌ایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج کنیم و بعد هم با هزاران عقده‌ی بیدار و خفته به زیر یک سقف رفتیم .

بسیار دور از هم قد کشیدیم. انقدر که دیگر نگاه‌مان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و نگاه‌های انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی دادند درهمه جا. در محل کار، در محافل فرهنگی و علمی و حتی جلسات سیاسی .

و من باید تقاص همه‌ی این فاصله ها را بپردازم . تقاص دوری از تو و بر صخره‌ای دیگر قدکشیدن را . تقاص تو را ندیدن و نشناختن را .

باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک می‌شود و من تنها در خیابانم؛ وقتی دنبال کار می‌گردم؛ وقتی تاکسی سوار می شوم .

اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور.

بهتان بر نخورد...

آخر سالیان است که در همه جای دنیا، فقط مستراح‌ها را زنانه و مردانه کرده‌اند.


Thursday, May 13, 2010

فروغ-4





من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم

فروغ

رویا



می بینی عروسک!
وقتی فاتحه خوان مزار قاصدک های بی نشان
بادهای توفان زا باشند
باید همه ی رویاها را به توالي بی وقفه ی سکوت سپرد
و آهسته از میان کوچه ها گذر کرد و رفت

ع. روح نواز

غریب


مثل یک آرزوی محال
در ذهن پریشان زمان
گم شده ام
باور نمی کنی
ولی من این جا
آن قدر غریبم
که دیگر حتی در رویاهای عرسک ها نیز نمی گنجم

ع. روح نواز

فروغ-3



من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادم
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش
آفتاب به دنیا آمد

فروغ

فروغ-2





در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه میتوان به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
...
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

فروغ

اقرار

تو سوگوار همیشه ی رویاهایت نبوده ای
تا از پس بغض خاطرات
به اقرار سکوت ایمان بیاوری

ع. روح نواز

تقدیس

چه کسی میداند؟!
شاید در آن هنگام که به تقدیس خورشید
همت گماشته بودیم
او برای سوزاندن رویاهای ستاره ای کوچک
لحظه شماری می کرده است

ع. روح نواز

دخیل

وقتی آدمی
حکایت تردید نذر
نزد خدایانی است
که گویی مخلوق خویش را فراموش کرده اند
به جز ضریح گریه کجا میتوان دخیل بست؟

ع. روح نواز

فروغ-1

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و درتمام شهر
قلب چراغهای مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشمهای کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
...
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم

فروغ

کودکی

زیبایی کودکی این بود
که هرگاه گریه می کردیم
می توانستیم پیش خودمان فکر کنیم:
حالا حتما خدا خیلی دلش برایمان می سوزد

ع. روح نواز

اوراد بوسه

در این هیاهوی غریب
دیگر ترانه ای در من نمانده است
که به هیات واژه درآید
تو نیز بعد من
اوراد بوسه را تنها برای رهگذرانی زمزمه کن
که در خلوت خویش
به کودکی خدا سوگند یاد می کنند


ع. روح نواز

باش

با توام ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل
ای آرامش سنگین
با توام
ای نور
ای منشور
ای تمام طیفهای آفتابی
ای کبود ارغوانی
ای بنفشابی
با تو ام ای شور
ای دلشوره ی شیرین
با تو ام ای شادی غمگین
با تو ام ای غم
غم مبهم
ای نمی دانم
هرچه هستی باش
ولی ای کاش ...
نه، جز اینم آرزویی نیست: هر چه هستی باش
اما باش

قیصر امین پور

فاصله


گریه نکن عروسک
میدانم که جاده ها مسافران خسته ی خود را بلعیده اند
و صدای هق هق بی وقفه ی آسمان
به زودی نغمه های عاشقانه ی دریا را خاموش خواهد کرد
ولی باور کن
کسی دیگر وقت دلتنگ شدن
برای این همه فاصله را ندارد


ع. روح نواز

برای شنیده شدن شاید باید چون گودیوا برهنه شد


همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود را مشاهده کرد . به شوهرش اصرار کرد که مالیات رو کاهش بده ولی شوهرش از این کار سرباز می زد
بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد.
گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است....

Thursday, May 6, 2010

نیایش



برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌كنم
كه چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان
ببیند.

گوشی
كه صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان
بشنود.

برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون كشد
و بگذارد
ار آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوییم.

مارگوت بیکل - ترجمه شاملو